روزی یکی از دوستانم من را به باشگاه تفنگ دعوت کرد. پرسیدم: «توی باشگاه تفنگ چی کار میکنید؟» گفت: «ما با تفنگ شلیک میکنیم. هم سرگرمیه و هم این که یه ورزش المپیکیه». توجه من حسابی به حرفش جلب شد. پرسیدم: «برای اینکه بتونی یه تیرانداز تفنگ باشی به چه مقدار قدرت احتیاج داری؟» گفت: «لازم نیست قوی باشی. تفنگها اونقدرها هم سنگین نیستن!» پرسیدم: «برای تیرانداز شدن قدّت باید چقدر باشه؟» او گفت: «لازم نیست قدّت بلند باشه». گفتم: «خب چقدر باید سریع باشی تا یه تیرانداز بشی؟» جواب داد: «نمیفهمی؟ اصلاً لازم نیست قدبلند، قوی یا سریع باشی. تنها کاری که لازمه برای تبدیل شدن به بهترین تیرانداز جهان انجام بدی اینه که یه جا بایستی». فریاد زدم: «چه عالی!» و بلافاصله گفتم: «یعنی یه ورزش المپیکی هست که تنها کاری که واسهش باید انجام بدی اینه که بیحرکت باشی؟ از عهدهش برمیام! من تمرینات زیادی در زمینه توقف و نیمکت نشینی داشتم»؛ و این شروع تیراندازی برای من بود.
پدرم من را به همان باشگاه تفنگ برد و آنها اجازه دادند که من با تفنگ شلیک کنم. نه خیلی خوب بودم و نه خیلی بد. من برای اولین بار در عمرم و در همان شب اول در این ورزش متوسط بودم. وای! در تمام طول هفتهی بعد فقط در مورد تیراندازی صحبت میکردم. پدرم برای جلسه بعدی من را به باشگاه برد؛ اما وقتی به آنجا رسیدیم، شخصی که باشگاه را اداره میکرد ما را دور هم جمع کرد و توضیح داد که خبرهای بدی دارد: «میترسم امشب نتونیم تیراندازی کنیم. در واقع اصلاً نمیتونیم تیراندازی کنیم. ما برای استفاده از اینجا به مشکل برخوردیم و امشب آخرین شبیه که اینجا رو در اختیار داریم». یادم هست که وقتی با پدرم از باشگاه خارج میشدیم به او نگاه کردم و گفتم: «میدونی چیه بابا؟ فکر میکنم این ناامیدکنندهترین چیزیه که توی زندگیم برام اتفاق افتاده!».
سپس پدرم گفت: «پسرم نمیخوام برای این موضوع نگران باشی. من خودم حواسم بهت هست. من پدرتم. فردا خودم میام مدرسه دنبالت». بعدازظهر روز بعد پدرم با ماشین جلوی در مدرسه منتظر من بود. سوار که شدم دیدم هرچیزی که برای تیراندازی لازم دارم روی صندلی عقب ماشین است. او ترتیبی داده بود که بتوانیم یک سالن تیراندازی در خانه خودمان ایجاد کنیم و در طول یک سال بعد از آن تیراندازی را به من آموزش داد. او مشوق و مربی من شد و خودش هم تیراندازی را شروع کرد. ما با هم تمرین کردیم و یک تیم شدیم. پدر من که هیچوقت حتی بیسبال یا بسکتبال هم بازی نمیکرد حالا با من تیراندازی میکرد. من و پدرم در آن باشگاه تیراندازی خانگی به بهترین دوست یکدیگر تبدیل شدیم.
پانزده ماه بعد از شروع تیراندازی توانستم اولین مقام قهرمانی خودم را در سطح کشور کسب کنم. در تمام مدتی که مشغول یادگیری تیراندازی بودم هرگز به یاد نمیآورم که خیلی از باشگاه تیراندازی دور شده باشم. من حسابی مشغول تمرین بودم. هنگامی که سایر بچهها برای دیدن فیلم به سینما میرفتند، من تمرین میکردم. من به مدت دوازده سال و تا پیش از این که برای اولین بار عضو تیم المپیک شوم به طور میانگین پنج ساعت در روز و پنج روز در هفته تمرین میکردم. من در تیمهای تیراندازی دبیرستان و کالج تیر میزدم. زودتر از همه به مدرسه میرفتم و دیرتر از همه به خانه برمیگشتم تا بتوانم در مدرسه تمرین کنم. آخر هفتهها هم که یا مسابقه بود یا تمام آن را مشغول تمرین بودم. البته موضوع تعجب برانگیزی هم نیست، همه المپینها سخت تمرین میکنند.
چیزی که اکنون و از این تجربه چندساله آموختهام این است که واقعاً نیازی به صرف آن همه تلاش و زمان نداشتم. من در آن زمان از داشتن یک سیستم مدیریت ذهنی بیبهره بودم. اگر چنین سیستمی را در اختیار داشتم میتوانستم با صرف نیمی از آن زمان و تلاش، عملکرد بهتری داشته باشم.
بخش هایی از کتاب «مدیریت ذهن برای پیروزی و موفقیت» نوشته لنی بشام قهرمان المپیک و جهان در رشته تفنگ - ترجمه مهدی نیسی پور و فتح اله دلفانی خان
این کتاب را میتوانید از طاقچه دریافت کنید.
دیدگاه خود را بنویسید